آزادی در
زنجیر
سایه
های جرات انسانها
همچون
زندانی
می
پوسد در سلول نگاهشان
وگاه به جرم بزدلی
اندیشه
خود را
می
فروشند به زنده مانی
دیو
هوس
کشیده
بر دستان ادراک آنها زنجیری از وهم مرگ
انسانها
نفس میکشند در بند
و
برای کودکان خود
افسانه
ی آزادی را مشق میکنند.
و
آزادی
استادی که روزگاری آزاد بود
او
باور نداشت افسانه را
جایگاهش
نه بلند بود که کودکی
برای
داشتنش حسرت بخورد
نه
پست
که
بزرگی را کوچک کند
آزادی
مردی فروتن
از
قوم راستی و نیکی بود
اما
روزی شّر را گذر از دیار نیک افتاد
و شّر
برای
بر انداختن آزادی
رخنه
در بن افکار انسانها
هوس
را به خدمت گرفت
و او
را
رنگین
آراست
همچو
آزادی ...
ولی!
چه
عصیانگر و ویرانگر ذاتی داشت
سپید
فطرتی را
کار
با او دمی بود و دگر سیاه!
نیک کرداری را
دمی
غفلت بود و دگر کار ، زار!
روزگاری
جنگ بود
اما
در خفا
روح
مردی در بند میشد
و
هزار نامرد در حق برادر می کرد جفا
غیرت و
ناموس
عزت و
شرف
چه
واژگان گنگی...!
برای
خود فروختگان
آزادی
اسیر شد...!
و هوس
این نامردمان
زنجیر
در اندامش کرد
محبوس
در عمق وجدان غافل انسانها
گاه
مردی فریاد میزند
آزادی
را
و
حلقش دریده می شود
دیگری
را
فریاد
در گلو می خشکد
و
کودکان در آرزوی بوسیدن آزادی
چشم
بر هم می گذارند
تا در
سکوت مقدس خواب خویش
برای
آزادی دعا کنند
غروب