ایجاد شده در: 04/04/2010 - 12:17
عماد بهاور که سال گذشته برای چهارمین بار دستگیرشد و اینک در شرایطی نامشخص در زندان به سر می برد در نامه ای خطاب به همسرش نوشت: "جز ابراز عشق، اعترافی در محضر بازجویان ندارم."
عماد بهاور که سال گذشته 3 بار بازداشت شده و 50 روز را در سلول های انفرادی بند 209 زندان اوین گذرانده بود، بار چهارم برغم داشتن وثیقه، در16 اسفند ماه دستگیر شد و از آن موقع تاکنون هیچ تماسی با خانواده خود نداشته و خانواده این عضو نهضت آزادی در بی خبری مطلق قرار دارند.
عماد بهاور پیش از بازداشت نامه ای خطاب به همسرش نوشته و خواسته بود که اگر تا 15 فروردین آزاد نشد این نامه منتشر شود.
همسر عزيزم، مريم مقدس من،
سلام،
مدتي است كه «ظاهرا» در پيش تو نيستم. دلتنگي هاي تو و مادرم را مي بينم. اين نامه را نوشتم تا بگويم دلتنگي هاي ما بي معناست. فاصله اي وجود ندارد و ما بدون شك با هم هستيم... اين را نوشتم تا بگويم اين ديوارهاي بتني، اين اتفاقات، اين سختي ها، همه، «توهم» است و درعوض، آن چه در خيال من و تو است، واقعي... مي خواهم بگويم درگير واسير اين «توهم» نشو و نگذار به خاطر آن از مسيري كه طي مي كني، باز بماني... اين تنها خواسته من است...
غم، دلتنگي، ناراحتي، خشم، نفرت، حسرت، طمع، يأس و نااميدي، همه به خاطر آن است كه ما گاهي اين توهم را باور مي كنيم و درگير آن مي شويم... آن را باور نكن؛ از آن بگذر و هميشه در شادي، عشق و صلح زندگي كن... هيچ تناقضي وجود نخواهد داشت...
بايد بگويم (وخودت هم مي داني) وضعيتي كه من و تو در آن قرار داريم، حاصل يك «انتخاب» بوده است نه يك «تحميل» يا يك «اتفاق». انتخابي كه سال ها پيش در پي يك «تصميم» صورت گرفته است. نه از آن جنس تصميماتي كه ديگران فكر مي كنند؛ تصميم به «بودن» و «زندگي كردن»...
پس براي تو شرح خواهم داد كه حاصل اين تصميم و انتخاب تا به اين جا چه بوده است؛ كاري به اكتسابات شخصي و دستاوردهاي اجتماعي ندارم. حساب سود و زيان هم نمي كنم. وضعيت خودم را در اين لحظه مي گويم: «در سكوت و تنهايي در سلولي كوچك و تاريك، زندگي با نگهباناني كه برخي با توهين و تحقير و بداخلاقي رفتار مي كنند و ملاقات دائم با بازجوياني كه زنداني را تحت شديدترين فشارهاي رواني - يا بعضا فيزيكي - قرار مي دهند تا به خواسته هاي خود برسند.» اين يك تصوير از زندگي من در اين جا و اكنون است...
به تو اطمينان مي دهم كه اين شايد زيباترين تصوير زندگي من باشد. همچون ساير زيباترين تصاوير زندگي من! زندگي، شيرين و زيباست، با تمام تلخي ها و زشتي هايش... هيچ تناقضي وجود ندارد...
نسبت به وضعيتي كه در آن قرار گرفته اي «آگاه» باش. زندگي كن آن گونه كه مي داني يك انتخاب است نه يك تحميل. چه فرقي مي كند در قصر شاه باشي يا در قعر چاه؟ چه تفاوتي است بين نشستن در ميان آتش يا در ميان گلستان؟ شرابي تدارك ببين و بودنت را جشن بگير... مهم اين نيست كه كجا هستي و چه مي كني، مهم آن است كه «هستي» و بازي مي كني. شاد باش از آن كه هستي... بودني كه شايد ميليون ها ميليون (...)، آرزوي يك لحظه اش را مي كنند.
و اينگونه آن چه را كه «ماندن در وضعيت آگاهي» مي نامند، ما را از وضعيت هاي مشوش و متشنج بيروني خلاص، و آرامش و سكون دروني را برايمان به ارمغان خواهد آورد...
حال مريم جان، از تو مي پرسم:
مي داني كه چطور فقير باشي و احساس قناعت كني؟
مي داني كه چطور در زندان ولي رها باشي؟
مي داني كه چطور در صحنه جنگ باشي و در صلح زندگي كني؟
مي داني كه چطور در آستانه مرگ، سرشار از زندگي باشي؟
مي داني كه چطور با دشمنت مواجه شوي درحالي كه بسيار دوستش داري؟
مي داني كه چطور به زشت ترين تصوير خيره بشوي، گويي كه زيباترين منظره را تماشا مي كني؟
مي داني كه چطور در ميان هجمه هاي وحشت و خشم، شاد و آرام باشي؟
اين يك «انتخاب» است... هيچ تناقضي در كار نيست...
بگذار از «تجربه اي ناب» براي تو سخن بگويم:
بازجويان، زنداني را در دوحالت تحت فشار رواني قرار مي دهند: اول، حالتي است كه از «گذشته» سخن مي گويند و از اشتباهاتي كه به زعم آن ها رخ داده و فرصت هايي كه از دست رفته است؛ آزادي در روزهاي خوش گذشته را به رخت مي كشند. دوم، حالتي است كه تصويري از «آينده» اي تاريك در پيش روي تو ترسيم مي كنند؛ آينده اي مملو از بدبختي، تباهي، فقر، حقارت، تنهايي، اسارت و عمر هدر رفته... آنگاه اولين تجربه هاي «ترس» را در وجودت مشاهده مي كني. ترس هدر رفتن تمام اندوخته هاي گذشته و ترس ازدست دادن تمام فرصت هاي آينده ... اينجاست كه وقتي تو را پر مي كنند از «گذشته و آينده»، تو ديگر در وضعيت آگاهي در «لحظه اكنون» نخواهي بود. اكنون تو ديگر در اين جا نيستي؛ سرگرداني در ميان گذشته و آينده، كه هر دو، توهم است و وجود ندارند. تنها «اين لحظه» است كه وجود دارد و هنگامي كه در اين لحظه و اين جا نباشي، يعني نيستي، يعني آگاه نيستي، يعني خدا نيستي، يعني درونت خالي است. اين خلاء با «ترس» پر مي شود و تو فرو مي پاشي. خدا را تنها در خلال آگاهي از اين لحظه مي تواني «ذكر» كني و اگر او را بياد نياوري، مضطرب و ترسان خواهي بود... بازجويان تو را از اين لحظه دور مي كنند و تو را درگير گذشته و آينده مي كنند، تا خدا را فراموش كني، آن گونه كه خود فراموش كرده اند... آن ها نسبت به وضعيتي كه در آن قرار گرفته اند آگاه نيستند.
پس حسرت «گذشته» يا غم «آينده» را نخور ... گذشته محو شده است؛ آينده اي نيز وجود ندارد؛ آن چه واقعيت دارد همين لحظه است و اكنون. مهم، انتخاب و تصميم آگاهانه در اين لحظه است؛ آنچه در آينده رخ خواهد داد، هيچ اهميتي ندارد. هرچه پيش آيد، خوش آيد ...
ما «هستيم» براي آن كه تجربه هايي بس زيبا و مهم را در لحظات پي در پي زندگيمان تجربه كنيم و در هر لحظه، ميان آن چيزي كه هستيم و آن چيزي كه توهم است فاصه گذاري كنيم. اين بازي، بسيار لذت بخش است... بيا و با من از اين تجربه، از اين بازي و از اين زندگي لذت ببر:
فقر را حس كن و از اين تجربه لذت ببر...
تنهايي را حس كن و از اين تجربه لذت ببر...
رنج را حس كن و از اين تجربه لذت ببر...
تحقيركردن ها و بدرفتاري ها را ببين و از اين تجربه لذت ببر...
كنايه ها و توهين ها را بشنو و از اين تجربه لذت ببر...
«زندگي سراسر رنج است.» ... زندگي كن و از اين تجربه لذت ببر...
«شاد باش» و از اين تجربه لذت ببر ... منظورم از شادي، خوشحالي از رخ دادن واقعه اي نيست. آن هم «توهم» است. آن شادي و خوشحالي نيز مانند همان سختي ها و رنج ها كه گفتم، همه توهم است. براي «ابراهيم» آتش توهم بود يا گلستان؟ من مي گويم هر دو ! براي ابراهيم، راهش و حقيقتي كه به دنبالش بود واقعيت داشت. چه فرقي مي كند در آتش باشي يا در گلستان؟
شادي و شعف يك امر دروني است؛ احتياجي به محرك بيروني ندارد، نبايد منتظر خبر خوبي بود تا شاد شد؛ تو شاد هستي بدون هيچ دليل بيروني. تو شاد هستي تنها به اين دليل كه «هستي»! و اين زماني است كه شادي و شعف را آگاهانه انتخاب كرده اي و با اتفاقات بيروني - چه سختي ها و چه خوشي ها - فاصله معناداري گرفته اي و انتخاب مي كني كه نسبت به هر واقعه اي چه رفتاري بروز دهي... ممكن است آن عكس العمل بيروني كه انتخاب كرده اي، غم و اندوه باشد؛ ممكن است حتي گريه كني درحالي كه در درون، شاد و ساكن و آرام هستي. اين «بازي فاصله گذاري» است. تمام آن تناقضات ظاهري كه در جملات بالا آمده بود، نتيجه اين بازي است.
و در آخر يك نكته مانده كه اين هم حاصل «تاملات تنهايي» من است كه «اعتراف» مي كنم:
در مواجهه با هر انساني، بدون توجه به آن كه او كيست، چه مي گويد، چه رفتاري با تو داشته است و چه احساسي نسبت به تو ابراز مي كند، به يك «پاسخ متقابل دروني» نياز است. اين كه مي گويم «نياز است»، بدين معناست كه ما با همين داد و ستدهاي دروني است كه پيش مي رويم و در طي مسير سرعت مي گيريم. در طي اين «تبادل» است كه «تكامل» صورت مي گيرد.
«پاسخ هاي متقابل بيروني» بسيار زيادند؛ مي تواني سكوت را انتخاب كني يا پرخاش را، دفاع يا تهاجم را، خنديدن يا گريستن را، عصبانيت يا آرامش را و صدها واكنش بيروني ديگر. همه بستگي به آن دارد كه بهترين گزينه ي تامين كننده منافع تو كدام است. اما، تنها و تنها و تنها يك «پاسخ دروني صحيح» وجود دارد: «عشق»
«عشقت را جاري كن تا سرشار از عشق شوي.» عشق تنها چيزي است كه بخشيدنش به افزايش آن مي انجامد. دليل بودن ما نيز همين جريان عشق است. هر پاسخ دروني ديگري به رفتارهاي ديگران، انحرافي است از مسيري كه طي مي كني.
پاسخ دروني تو به كسي كه با تو خوش رفتاري و كسي كه با تو بدرفتاري مي كند، بايد يكي باشد: دوستش داشته باش! «دشمنت را دوست بدار!» آن كس كه تو را به حبس مي كشد، دوست بدار! آن كس كه تو را شكنجه مي كند، دوست بدار! آن كس كه تو را از كار بي كار و تو را از ادامه تحصيل منع كرده است، دوست بدار! ظالم را و عادل را، ديكتاتور را و آزادي خواه را، مذهبي را و ملحد را، صادق را و كاذب را، همه را دوست بدار!
و اين گونه اعترافي جز «ابراز عشق» در محضر بازجويان و قضات عزيز در چنته نخواهم داشت.
«من از آن روز كه در بند توام، آزادم ...»
پس:
عشق براي زنداني، عشق براي زندانبان...
عشق براي آن كس كه شكنجه مي شود، عشق براي آن كس كه شكنجه مي كند...
عشق براي متهم، عشق براي قاضي...
عشق براي آن كس كه تو را به اسارت مي برد...
عشق براي همگان ...
مريم جان! چه با من، چه بدون من، همه چيز زيبا خواهد بود...
عشق براي تو...
همسرت عماد