راهزن ها از پناهگاه خويش سر بر آوردند
خورشيد رفت
سياهي و تيرگي جايش را گرفت
ديو ملول ، از اينجا رانده و از آنجا مانده ، با دزدان ناموس عهد و پيمان ها بسته ؛
ديو سياه مي خندد
خورشيد زنداني است
و كدخدا شريك دزد است و رفيق قافله !
مردم شهر نا آرام
چه كسي ديشب خوابيد؟
ناموس مردان را دزديدند و گيسوان زنان را بريدند
كسي هم آخ نگفت!
آوخ از اين مردمان شهر...
جواني بيل به دست
آري مي آيد
و تكيه گاهي سبز به نام درخت ؛
راهزنان بي هراس
ديو شب خندان
- كه روز شد و كسي انسان نيست -
جوانان مي آيند
بيلها را در دست
مي خوانند
چه كسي راي مرا دزديد ؟
چه كسي عشق مرا قاپيد ؟
ديو ميلرزد
كدخدا مي گريد
راهزن ميداند كه عمرش رو به پايان است
جوانان آبادي
هنوز هم
بيدارند
ديشب
امشب
فردا
نمي خوابيم تا
دزد راي را بر دار مكافات آويزيم
[center]