khorshid
تعداد پستها : 49 امتیاز : 5546 اعتبار : 28
| Subject: من هنوزم خواب می بینم/ فواد شمس 2010-03-11, 16:15 | |
| 97 روز در خواب بیداری در میهمانی تپه های اوین، برای من ارمغانی جز خواب دیدن نداشت. روز های سرد آخر پائیز و زمستان 88 تپه های اوین میزبان زیباترین فرزندان آفتاب و باد بود. تپه هایی که ده ها سال است که میعادگاه عاشقان آزادی است. تپه هایی که یادگار عظمت طلبی کسی بود که از دروازه های تمدن بزرگ اش تنها همین دیوار های بلند به یادگار مانده است. آری سال ها است که در این تپه ها میهمانی برپاست و پدر خواندگان میزبانان این مهمانی اند. سعادتی بود که در نیمه دوم سال 88 در این میهمانی باشکوه ما همه با هم باشیم. تجربه زندان در نیمه دوم سال 88 برای من به شخصه ناب ترین تجربه ی زندگی ام بود.
تجربه ای که تکرار نشدنی است .چون زندان آن گونه که زندان بانان می خواستند برای ما محدودیت نبود. بلکه آن گونه که نسل ما رقم زد زندان برای ما سرتا سر خلاقیت شد. آن گونه که میزبانان این مهمانی از ما میهمانان می خواستند که رویا ها مان را فراموش کنیم، نبود. ما آن جا هم رویا می دیدیم! آنان شاید پدرانه می خواستند ما را محدود کنند. شاید هم تا حدی ما را محدود کردند، اما در زمانی که من در تنهایی سلول انفرادی به این محدودیت می اندیشیدم و فکر می کردم همه چیز من را از من گرفته اند، این خواب ها و رویا هایم بود که مرا در یک شب مهتاب مثل شاپرک با خود از لای دریچه های سوراخ سوراخ پنجره ی سلول زندان بیرون می برد.
زمانی که فکر می کنی دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و در سکوت سنگین سلول 105 بند 209 در فکر فرو رفته ای صدای سوت زدن " هاشم" می آید که به تو می گوید در چمن ها همچنان هستند کسانی که شعله می زنند. صدای به دیوار کوبیدن های "موسی" می آید که به تو بفهماند تنها نیستی و" پرتقال" از دریچه ی روبه روی ات تنها یک صدا نیست بلکه امید است.
خواب دیدن یعنی، زمانی که غروب می شود نا گهان این "سوگند" است که ترانه "غروب " را می خوانند. زمانی که فکر می کنی تنها هستی و کسی پیش تو نیست نا گهان "الرحمان و الرحیم" برایت از آن "گل اش" می گوید که بعد از هفته ها فقط برای چند دقیقه دیده بودش و می بوسیدش و تو بغض کردی اما با خنده به "الرحمان و الرحیم " می گویی محکم باش که نتوانند ساقه ی " گل " ات را بشکنند.
زمانی که بزرگ ترین سرگرمی زندگی ات گوش دادن به بازی شطرنج از راه دور و در سلول انفرادی بین "سوگند" و "مهتاب" و جر زدن های " مهتاب" می شود. زمانی که هر موقع به " سوگند" و آن همه روحیه اش فکر می کنی غصه ات می گیرد که چرا به او گفتی تا " 13 به در" در زندان می مانیم و الان بیرون هستی و او هنوز آن تو مانده است!!؟ زمانی که به " سوگند" می اندیشی تنها به سپیده هایی می اندیشی که فردا ها را رقم می زنند فردا هایی که به آزادی سوگند، " سوگندمان" در کنار ماست.
خواب دیدن یعنی، زمانی که در سلول انفرادی هستی و سکوت همه جا را فرا گرفته است حتی دلت برای قرآن خواندن و اذان های بی موقع برادران القاعده تنگ شده است. این تنها شنیدن صدای " رویا" است که می تواند به تو حس توهم زدن در انفرادی را بدهد. زمانی که "رویا" به تو می گوید که تنها 16 آن ماه مهم نبود بلکه 17 و 18 و دیگر روز ها هم هنوز بچه ها بیرون زندان ایستاده اند و از شوق می خواهی فریاد بزنی.
این گونه است که بعد از حدود 80 روز هنوز دلم برای انفرادی تنگ می شود. انفرادی که برای من به هیچ عنوان رنگ و بویی از تنهایی نداشت. انفرادی که برای من بهتری دوستان تاریخ زندگی ام را ساخت دوستانی که حتی هنوز چهره شان را درست به خاطر نمی آورم اما انگار ده ها سال است با من زندگی کرده اند.
اما تجربه زیستن در سلول هایی که تنها یک صدای آشنا به تو روحیه می دهد و رفیقی را که دو سال است ندیده ای ناگهان تنها با فاصله ی یک دیوار نیم متری در کنار خود حس می کنی تجربه ای نا ب است. تجربه کوبیدن به دیوار و زدن چند ریتم بندری که بزرگترین دلخوشی روز های طولانیت است. خواب دیدن و 97 روز در خواب و بیداری یعنی این که الان به جرات می گویم هیچ خوردنی گواراتر از آن یک پاکت شیر و چند دانه خیاری که بعد از 20 روز "عباس" چند ساعت قبل از آزادی اش به من داد نبوده است. همان صحبت های "عباس" و خبر حرکت قهرمانه ی "مجید"مان آن " شرافت جنبش دانشجویی" برای من بزرگترین منبع انرژی بود.
دیدار یک روزه من با " کیانوش" و خاطره ترانه جاودانه ی آغاسی" من به عشق تو زنده ام" تا آخرین روز بازداشت همراه من بود. من از او آموختم که چگونه باید ایستاد و او از نسل ما آموخت که چگونه باید به تغییر کردن ها اعتراف کرد. و البته خاطره "بزرگ کلاهبردار تاریخ"یعنی "عباس اسلامی" که داستان هایش در حد فیلم های هندی طولانی و زیبا و سرگرم کننده و البته پوچ بود!
اما خواب دیدن زمانی معنا پیدا می کند که بعد از 40 روز ناگهان دوستی پیش تو بیایید که به تو بگوید" آقا آقا!!! ساعت چنده؟" شاید بتواند اندکی از فضای سنگین اتاق بکاهد. و البته ترانه خوانی های شبانه ما و اجرای برنامه فحاشی به دوستان خارج نشین و مراسم تاپ 10 های شبانه!"مهرداد"در همان دو هفته معنای لذت بردن در بدترین شرایط را به من آموخت.
آری من هنوزم خواب می بینیم. . انگار تمام این ها خواب بود. خواب بود که با کارتن خرما ورق های بازی درست کردیم و با بچه های القاعده صبح تا شب شلم بازی می کریدم. انگار من خواب می بینم که با اعضای رسمی القاعده آن قدر تخته نرد و شلم بازی می کردیم که نمازشان قضا می شد. من هنوزم خواب می بینم که برای 20-25 روز در جایی بوده ام که انترناسیونال نجات انسان ها نبود بلکه زندان انترناسیونالیزه شده بود. آمریکایی ها و عرب ها و افغان ها و کرد ها و کانادائی ها و سریلانکایی ها در فواصل 5 متری در کنار هم بودند.انگار من هنوزم خواب می بینم که همه چیز " عالی بود عالی بود و تنها جای لنین خالی بود" !
شاید واقعا این یکی را دیگر خواب دیدم که در راه دادگاه ماموربه طنز به من پیشنهاد داد که آن دکمه را بزنم که یک خانم هم بیرون بیایید و من ساده دل حدود 15 ثانیه دنبال دکمه می گشتم و تازه فهمیدم چگونه مرا دست انداخته است. انگار هنوزم خواب می بینم که دارم در سلولم قدم می زنم و تمام خاطرات زندگی ام را مرور می کنم و اصلا حس پشیمانی را در درون خودم کشته ام. انگار هنوزم خواب می بینم که " حشمت" را دیدم . کسی که در سخت ترین لحظات زندان در کنارم و به جرات مثل یک کوه در پشتم ایستاد. انگار هنوز دارم خواب می بینم که او در " کنج حشمت " نشسته است و دارد کل تاریخ را دست می اندازد. دارد به تمام چیز های جدی زندگی لبخند می زند و مرا دعوت می کند به شطرمج بازی کردن !
انگار همه ی این ها خواب بود که درب هواخوری 209 از اتاق های چت یاهو پر طرفدار تر بود و همه برای هم پیغام می گذاشتند. انگار هنوز دارم خواب می بینم که آن کسی که قرار بود " کوهیار درد باشد و طاقت بیارد و مرد باشد"، " اتابک اش" را پیدا نکرده است. انگار هنوز دارم خواب می بینم که نگهبان گفت فواد وسایلت را جمع کن و من بعد از 97 روز اولین قطره اشکم را زمانی ریختم که از درون آغوش حشمت بیرون آمده بودم و به او پشت کرده بودم و او را تنها با "کنچ" اش تنها گذاشتم.
انگار هنوز دارم خواب می بینم که از درب زندان بیرون آمدم و ناگهان ده ها آدم فریاد شادی سر دادند و من در آغوش پدرم بودم.
من هنوزم خواب می بینم. من هنوز رویا دارم. زندان و محدودیت هایش برای من ارمغانی به اسم خلاقیت داشت. من هنوز هم رویا دارم رویایی که که در آن دیگر زندان افسانه باشد.
در انتها باید ابتدا از پدر و مادر عزیزم که همچون خورشید و دریا در این 97 روز به من روشنایی و پاکی را بخشیدند صمیمانه تشکر کنم. در کنار آن از تمامی دوستانی که اگر بخواهم اسمشان را بیاورم لیست بلند بالایی می شوند که در این 97 روز با وجود دیوار های بلند اوین واقعا در کنار من بودند و مرا فراموش نکردند تشکر کنم و البته از تمامی رسانه هایی که به هر شکلی اخبار من را پوشش دادند . در انتها امید وارم روزی فرا برسد که رویا های آن هزاران انسانی که جز زیباترین فرزندان آفتاب و باد هستند و در این زمستان در تپه های اوین ثابت کردند که عاقبت زمستان هم سر می آید و بهارون خواهد شکفت به حقیقت بپیوندد. اما تا آن زمان من هنوزم خواب می بینم که اگر چه برای آن " دیگران " که میزبان این مهمانی در اوین بودند، تنها یک خواب و خیاله برای من و میلیون ها نهال سبز دیگر واقعیت انکار ناشدنی است که روزی رویا های ما حقیقت می شود و زندان های آنان افسانه | |
|